شب است و ماه می رقصد ستاره نقره می پاشد
نسیم پونه و عطر شقایق ها ز لب های هوس آلود
زنبق های وحشی بوسه می چیند
و من تنهای تنهایم در این تاریکی شب
خدایم آه خدایم صدایت می زنم، بشنو صدایم
از زبان کارو فریادت دهم٬ اگر هستی برس به دادم!


خداوندا! اگر روزی از عرشت به زیر آیی
و لباس فقر بپوشی
و برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنی
زمین و آسمانت را کفر میگویی٬ نمی گویی؟
خداوندا اگر در روز گرماگیر تابستانی
تن خسته خویش را بر سایه دیواری
به خاک بسپاری
اندکی آن طرف تر کاخ های مرمرین بینی
زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!
خداوندا اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده دادی
تو خود گفتی که نا مردمان بهشت را نمی بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ می سازند
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
بر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت
مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
پدر با نورسته خویش گرم می گیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام می گیرد
نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدم ها در بستر فحشا می لغزد
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمی کردی
یکی را همچون من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمی کردی
جهانی را این چنین غوغا نمی کردی
هرگز این سازها شادم نمی سازد
دگر آهم نمی گیرد
دگر بنگ باده و تریاک آرام نمی سازد
شب است و ماه می رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما در سکوت خلوتت آهسته می گریم
اگر حق است زدم زیر خدایی....!!!
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
خداوندا تو می گفتی زنا زشت است و من دانم که عیسی زاده طبع زنا زاد خداوندی ست
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را

زین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کرد
همچو تو یکسره من ترک وفا خواهم کرد
زین سپس جای وفا چون تو جفا خواهم کرد
ترک سجاده و تسبیح و ردا خواهم کرد
گذر از کوی تو چون باد صبا خواهم کرد

هرگز این گوش من از تو سخن حق نشنید
مردمان گوش به افسانهٔ زاهد ندهید
داده از پند به من پیر خرابات نوید
کز توی عهد شکن این دل دیوانه رمید
شکوه ز آیین بدت پیش خدا خواهم کرد

درس حکمت همه را خواندم و دیدم به عیان
بهر هر درد دوایی است دواها پنهان
نسخهٔ درد من این بادهٔ ناب است بدان
کز طبیبان جفا جوی نگرفتم درمان
زخم دل را می ناب دوا خواهم کرد

من که هم می خورم و دردی آن پادشهم
بهتر آنست که امشب به همان جا بروم
سر خود بر در خمخانهٔ آن شاه نهم
آنقدر باده خورم تا ز غم آزاد شوم
دست از دامن طناز رها خواهم کرد

خواهم از شیخ کشی شهره این شهر شوم
شیخ و ملا و مریدان همه را قهر شوم
بر مذاق همه شیخان دغل زهر شوم
گر که روزی ز قضا حاکم این شهر شوم
خون صد شیخ به یک مست روا خواهم کرد

ز کم و بیش و بسیار بگیرم از شیخ
وجه اندوخته و دینار بگیرم از شیخ
آنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ
باج میخانهٔ امرار بگیرم از شیخ
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

وقف سازم دو سه میخانهٔ با نام و نشان
وندر آنجا دو سه ساقی به مه روی عیان
تا نمایند همه را واقف ز اسرار جهان
گر دهد چرخ به من مهلتی ای باده خواران
کف این میکده ها را ز عبا خواهم کرد

هر که این نظم سرود خرم و دلشاد بود
خانهٔ ذوقی و گوینده اش آباد بود
انتقادی نبود هر سخن آزاد بود
تا قلم در کف من تیشهٔ فرهاد بود
تا ابد در دل این کوه صدا خواهم کرد